جدول جو
جدول جو

معنی سنگ خاره - جستجوی لغت در جدول جو

سنگ خاره
(سَ گِ رَ / رِ)
نوعی از سنگ سخت است. (آنندراج). سنگی صلب و سخت. (ناظم الاطباء). سنگ خارا:
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آذرو این کردگار کرد.
خاقانی.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالۀ سر دشمن بسنگ خاره کنم.
حافظ.
در سینۀ دل ز نازکی بتوان دید
مانندۀ سنگ خاره در آب زلال.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنگخواره
تصویر سنگخواره
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگ خوٰار، سنگخوٰارک، اسفرود، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ نگاره
تصویر سنگ نگاره
تصویر برجسته بر روی سنگ، صورت برجسته که بر روی سنگ کنده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ خوار
تصویر سنگ خوار
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، اسفرود، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ خاز
تصویر سنگ خاز
سنگ پا، نوعی سنگ سوراخ سوراخ بسیار سخت است که در حمام چرک پا را با آن پاک می کنند، سنگ سودا
فرهنگ فارسی عمید
آثار و بقایای موجودات زندۀ قدیمی (حیوانی یا نباتی) مانند استخوان و دندان و صدف و امثال آن ها که از زمان های قدیم در داخل طبقات زمین باقی مانده و به صورت سنگ درآمده است و از مطالعۀ آن ها می توان تا حدی به احوال جانداران قدیم و همچنین عمر طبقات زمین پی برد، فسیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ خارا
تصویر سنگ خارا
خارا، نوعی سنگ سخت، گرانیت
فرهنگ فارسی عمید
(سَ خوا / خا رَ)
بر وزن و معنی سنگ خوارک است که اسفرود باشد و آن جانوری است کوچک و سیاه رنگ برابر به گنجشک و چند پر مثل شاخی بر سر دارد وعربان قطاه گویندش. (برهان). اسفرود. قطاه. (ناظم الاطباء). رجوع به سنگخوار. سنگخوارک. سنگ خواره شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
سنگی که چرک پا بدان بزدایند و خاژ چرک بدن را گویند. (آنندراج) :
ز آرزوی پای بوس شهریار
داشتم روی دژم چون سنگ خاژ.
کلیم نزاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ خوَرْ / خُرْ)
سنگخوار:
هر که در دنیا برآرد مسجدی از بهر حق
باشد آن مسجد اگر چون آشیان سنگ خور.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 104). رجوع به سنگ خوارک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
مجازاً حائل و مانع از چیزی. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 228). مزاحم. مانع. انگل. (ناظم الاطباء) ، متعرض راه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان جرگلان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. دارای 138 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
واحد وزنی بود معمول در تهران و پاره ای شهرستانها معادل دو من تبریز برابر با شش کیلوگرم
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
بقایای متحجر شدۀ موجودات زندۀ اعصار قدیمه. این بقایا علم به احوال موجودات گذشته را بمقیاس بسیارزیادی برای ما روشن میکنند و نیز در تشخیص نسبی طبقات زمین مؤثرند. فسیل
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ خُ)
رجوع به سنگ خروس شود
لغت نامه دهخدا
(سَ خوا / خا رَ)
سنگخوار. (جهانگیری). مرغک سنگ خوار که به عربی قطاه گویند. (برهان) (آنندراج). پرنده ای است از رستۀ ماکیان ها که در صحاری لای بوته های گون و خارها لانه میسازد و دارای پرواز مقطع و کوتاه ولی سریع میباشد پرهایش خاکستری تیره و قدش کوچکتر از کبک است. از دانه های بذور مختلف تغذیه میکند. محل زندگیش در آسیای مرکزی و غربی و آسیای صغیر است و در ایران بسیار فراوان بوده است و آنرا جهت استفاده از گوشتش شکار میکنند (متأسفانه بعلت شکار بیرون از حد نسلش در ایران رو به انقراض است). باقری قره. قطاه. اسفرود. سنگ شکنک. سنگ خواره. سنگ خور. سنگ خوار. اسفهرود. سفرود. سنگین خوار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ مُ رَ / رِ)
حجرالبرد. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
نوعی از سنگ سخت. (ناظم الاطباء) :
گر ببیند عکس شمشیر تو در کوه اژدها
از فزع پنهان شود درسنگ خارا چون کشف.
عبدالواسع جبلی.
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا.
حافظ.
رجوع به خارا شود، درشتی خوی، بخل. حرص. آز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان بیضاست که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 513 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رِ)
کسی که راههای چاره بر او مسدود و سخت مشکل باشد. درمانده. گرفتار سختیهای صعب و دشوار. که چاره بر او تنگ است:
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف براندیش چاره ای.
رودکی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ خوا / خا رَ)
رجوع به سنگخوارک، سنگخور و سنگخوار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ رَ / رِ)
نمک چینی. حجر آسیوس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ نُ رَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 283 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ گِ)
اسم فارسی حجرالمسن است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سنگ ساب شود، سنگ فسان. فسان. (ازیادداشت بخط مؤلف). رجوع به سان و سنگ فسان شود
لغت نامه دهخدا
بقایای متحجر شده موجودات زنده اعصار قدیمه. این بقایا علم به احوال موجودات گذشته را به مقیاس بسیار زیادی برای ما روشن میکنند و نیز در تشخیص سن طبقات زمین موثرند فسیل
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده یست از راسته ماکیان که در صحاری لای بوته های گون و خارها لانه میسازد و دارای پرواز مقطع و کوتاه ولی سریع می باشد، پرهایش خاکستری تیره و قدش کوچکتر از کبک است. از دانه های بذور مختلف تغذیه میکند. محل زندگیش در آسیای مرکزی و غربی و آسیای صغیر است و در ایران بسیار فراوان بوده است و آنرا جهت استفاده از گوشتش شکار میکنند (متاسفانه به علت شکار بیرون از قاعده در ایران رو به انقراض است) باقرقره قطا سنگ خور سنگ خوار اسفهرود سفرود سنگین خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگواره
تصویر سنگواره
((سَ رَ یا رِ))
فسیل، بقایای موجودات زنده گذشته های دور که به صورت سنگ درآمده باشد
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند سنگخواره در دست داشت، دلیل که در کاری دشوار افتد و در آن کار خیرو منفعت نباشد. اگر بیند سنگخواره از دست بپرید، یا در دستش بمرد، دلیل که از آن کاری که دشوار است به زودی خلاصی یابد. اگر بیند گوشت سنگخواره بخورد، دلیل که کار خود را به دشواری به دست آورد. جابر مغربی
اگر بیند سنگخواره را بگرفت، دلیل که وی را با مردی ابله صحبت افتد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی برنج
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی، که با ابزارهای گوناگون مانند پتک یا ابزارهای منفجرکننده، سنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
دره ای در منطقه ی هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ هایی گرد و کوچک به اندازه ی گردو یا کوچکتر از آن، سنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی